ناشكر
نوشته شده توسط : اقا محمدرضا

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد  روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود...

 

اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. 

پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ...

به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد :

 

چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده...

 

چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ 

آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش

فكر مي كنه...

 

آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)...

 

مي دونم پسر يه پولداره...  با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته!

يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!!

دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!

 

 

ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. 

مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..

 

 

پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...

 

 يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..

 

از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...

 

حالا يه نظر بده


 




:: بازدید از این مطلب : 530
|
امتیاز مطلب : 271
|
تعداد امتیازدهندگان : 87
|
مجموع امتیاز : 87
تاریخ انتشار : 7 / 7 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: