دبستان
نوشته شده توسط : اقا محمدرضا

گاو ماما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق میکرد

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدتهای زیادی بود که به خانه نمی امد.او به شهر رفته بود و در انجا شلوارجین و تی شرت های تنگ به تن می کرد.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت:تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بودو چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ  شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگرمی شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین رود. اما کوه روی ریل ریزش کرده بود ریز علی دید که کوه روی ریل ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله ی درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریز علی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سال است که کوکب خانم همسر ریز علی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او اخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد.





:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 212
|
تعداد امتیازدهندگان : 70
|
مجموع امتیاز : 70
تاریخ انتشار : 29 / 8 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: